لذت بیغیرتی
سلام خیلی به اسامی دقت نکنید چون واقعی نیستند ولی داستان تا حدی واقیعه البته با رنگ و لعاب
بعد از 15 سال ازدواج خیلی من و سارا از زندگی مشترکمون راضی نیستیم. بگذریم از دلایلش که اکثرا اقتصاد ی و من هم مقصر اصلی هستم. این نارضایتی به روابط زناشویی هم سرایت کرده
توی این 15 سال به تعداد انگشتان دو دست از سکس با هم لذت کامل نبردیم مخصوصا سارا که خیلی سخت ارگاسم واقعی رو تجربه می کنه
الان که این متن رو می نویسم حداقل 1 ماهه که سکس نداشتیم البته این وقفه های طولانی زیاد پیش میاد
از سارا بگم با 35 سال سن و قدی 165 سانتی که در ظاهر و با لباس خیلی به چشم نمیاد ولی وقتی لخت میشه تازه متوجه میشی چه لعبتیه
بدون اغراق یکی از دست نخورده ترین سینه ها رو داره با سایزی متوسط ولی کاملا دخترونه
حین یکی از همین وقفه های طولانی در حدود یکسال پیش داستانی که میخوام بگم اتفاق افتاد
یکی از روزهای بهاری بعد از 1 ماه بدون سکس بودن، شب موقع خواب سارا خودشو نزدیکم کرد، دستم رو گرفت و گذاشت روی گردنش منم که به پشت خوابیده بودم با سردی و بی حالی گردنش رو نوازش کردم ولی به سمتش برنگشتم. مدتی به همین منوال گذشت و چون خیلی از طرف من عکس العمل مناسبی ندید خودشو جدا کرد و برگشت و خوابید
روز بعد هر دو از هم عصبانی بودیم و غرور بهمون اجازه نمی داد بیش از این منت اون یکی رو بکشیم برای سکس. من با خودم میگفتم بعد از 15 سال بذار چند بار هم اون بخواد و سکس رو شروع کنه البته تا حدی هم حق داشتم و تقریبا هیچ وقت سارا جدی درخواست سکس نمی کرد و نهایتا در حد همین نوازشها بود و انتظار داشت من شروع کنم. اون هم توقع داشت چون زنه باید این کار از طرف من باشه
یکی دو شب بعد هم دوباره همین کار را تکرار کرد و باز هم من خیلی جدی نگرفتم. آروم گفت چیه کارت رو با کس دیگه ای انجام دادی و خیلی دلت نمیخواد؟ گفتم تو اینطور فرض کن خیلی ناراحتی تو هم کارت رو با هر کی دوست داری انجام بده
گفت: میکنم ها
گفتم: منو از چی میترسونی؟
دو سه شب بعد یکی از دوستام به اسم امید مهمان ما بود البته هم دوستم بود هم داماد عمه ام بود ساری زندگی می کرد و برای کارهای شرکتش هر یکی دو ماه میومد تهران. رابطه من با امید بد نبود و تقریبا هیچ چیز پنهانی از هم نداشتیم و تا حدی از مسائل زناشویی من و سارا خبر داشت
برعکس من و سارا که معتقد و نماز خون بودیم امید خیلی مقید به این چیزا نبود و مشروب هم میخورد چند باری هم به من اصرار کرد بخورم ولی من مقاومت میکردم سارا هم بخاطر همین مسائل رغبتی به رفت و آمد خانوادگی با هاشون نداشت چون خودش خیلی بیشتر از من مقید به شرعیات بود
هروقت امید مهمان ما بود سارا لباس پوشیده میپوشید مانتوی خونگی بلند و روسری که موهاش رو کاملا می پوشوند
اون شب که امید اومد سارا دیرتر از معمول برای احوالپرسی اومد و وقتی هم که اومد من جا خوردم از دیدنش. اینبار مانتو نپوشیده بود یه پیرهن سفید نازک با راه راه های کمرنگ و باریک طوسی که اگه دقت میکردی سوتین قرمزش از زیر پیراهن مشخص بود و یه شلوار کرم رنگ دمپا ولی روسریش رو مثل همیشه کامل بسته بود
جلو اومد و سلام کرد و امید هم مثل همیشه به گرمی باهاش احوالپرسی کرد و چند بار سارا جان سارا جان کرد و روی مبل نشست. سارا هم روی مبل روبروی من و امید نشست. رژ لب جگری براقی هم زده بود و سایه و خط چشمش و ریمل هم کم نزده بود. راستش خیلی خوشگل شده بود.
چند دقیقه بعد سارا از گرما شکایت کرد سر من غر زد، چون کولر خونه هنوز سرویس نشده بود. خونه گرم بود ولی نه اونقدر که نشه تحمل کرد
امید هم گفت راست میگه سارا جان گرمه خوب . من گفتم خوب من که گرمم نیست. امید پوزخندی زد و گفت بله ما هم شلوارک و رکابی بپوشیم احساس گرما نمی کنیم من گفتم خوب کی جلوتون رو گرفته بپوشید
چشمهای سارا برقی زد و به من نگاه کرد. امید با خنده گفت ساراجان میشه برای من شلوارک بیاری من گرممه اگه ایرادی نداره
سارا خندید و رفت برای امید یکی از شلوارکهای منو اورد یه تیشرت بدون استین هم براش آورد امید اول تعجب کرد ولی هر دو رو گرفت و پوشید
امید یه مرد حدود 40 ساله قدش کمی از من کوتاه تره حدود 175 کمی سبزه و لی با چشمهای رنگی
سارا که چای آورد دوباره منو شوکه کرد اینبار گره روسریش رو باز کرده بود گردن سفید و موهای رنگ شده ش بیرون ریخته بود اما بدتر از اون شلوارش بود وقتی چای تعارف کرد و واستاد یه خط باریک درست وسط کسش افتاده بود من امید رو ندیدم ولی چشمام برای چند ثانیه به ردی که کسش از زیر شلوار انداخته بود خیره شد
دلم ریخت گر گرفتم . وقتی برگشت که بره همین اتفاق برای باسنش هم افتاده بود باسنی کاملا بزرگ و حجیم که شلوار کاملا بهش چسبیده بود و با همه اندازه ش نمایان شده. انگار این کار رو عمدی انجام داده بود . به سمت ا
کون دادنم تو مسافرت با هماهنگی زنم
با سلام خدمت همه دوستان شهوانی بالاخره برای اولین بار منم خواستم داستان خودمو براتون تعریف کنم. (کاملا واقعی اسامی تغییر داده شده)
توی ده دوازده سالگی با یکی از پسر عموهام که هم سن بودیم جق رو یاد گرفتیم ولی آبمون نمیومد از یه سال قبلشم همدیگه رو میمالیدیم و لاپایی برا هم میزدیم تا رسید به چهارده سالگیمون و کیر پسر عموم احسان از مال من بزرگتر شد
این باعث شد که یه قانون مسخره ای از یه جاییش دربیاره و بگه که کسی که کیرش بزرگه باید بیشتر کون اونی بذاره که کیر کوچیک داره. (تازه تازه شروع کرده بودیم کون همدیگه گذاشتن)
چون منم کون دادنو بیشتر از کون کردن دوس داشتم یه اعتراض الکی کردم که اسمم به کونی درنیاد ولی گفتم چون قانونه قبول میکنم.
تا اواسط دوره دبیرستان تقریبا کونم میذاشت ولی این مابین یادمه یه تابستونو کامل رفت یه شهرستان دیگه پیش داییاش کار کنه
تو کوچمون یه مسافر خونه ای بود مال یه ارگان دولتی که یه سرباز همیشه نگهبانش بود معمولا هم هر سربازی میذاشتن تا آخر خدمتش اونجا میموند و تک و تنها بود ن فرماندهی نه لباس نظامیی نه صبحگاه و ن بقیه سختی های سرباز را داشتن فقط باید خودشون برا خودشون غذا درست میکردن خلاصه:
اون سال یه سربازی به اسم سعید اونجا داده بودن که بیستو دو سه سالی داشت و با منم رفیق بود یروز بهم گفت دستگاه سیدی پلیر تو بیار فیلم ببینیم منم بردم و بعد یه فیلم اکشن گفت پایه ای سوپر ببینیم منم گفتم باشه.
فیلمو گذاشت و شروع کردیم به دیدن که گفت میشه جق بزنه گفتم راحت باش اونم شلوارشو تا زیر کونش کشید پایین شروع کرد جق زدن یه کیر ۱۶ سانتی معمولی داشت.
بعد از چن دیقه که من یه چشمم به کیرش بود و چشم دیگم به تیوی و بد حشری بودم گفت که چرا تو نمیزنی؟
گفتم نه من نمیخوام
گفت وقتی فیلم سوپر میبینی باید بزنی چون اگهنزنی آب از تخمات حرکت میکنه و چون خارج نمیشه برات ضرر داره و باعث میشه بچه دار نشی( نمیدونم راس گفت یا دروغ ولی منم دنبال بهونه بودم)
کیرمو از دکمه شلوارم آوردم بیرون که گفت بابا چقد سوسول بازی درمیاری شلوارتو بکش پایین راحت بزن دیگه ما که هردومون پسریم از چی خجالت میکشی
منم شلوارمو کشیدم پایین و یه لحظه چشاش از دیدن کون سفید و بی موم گرد شد ولی چیزی نگفت
داشتیم جق میزدیم که گفت کاش یکی بود اون برامون جق میزد با دست خودمون زیاد حال نمیده منم گفتم اره کاش
یهو برگشت گفت بیا برا همدیگه بزنیم بیشتر حال میده
منم خواستم کم نیارم از این ورم هم فیلمه هم باز بودن کونم و هم دیدن کیر اون یه خوره ای بهجونم انداخته بود که کونم به خارش افتاده بود. پس قبول کردم و نزدیک هم رو زمین نشسته بودیم تکیه داده بودیم به دیوار و کیر همدیگه تو دستمون بود و چشممون به تیوی
بعد از یکی دو دقیقه کیرمو ول کرد و دست کشید به رون پامو گفت چقدر سفید و نازه حتی از مال دختر داییم که میکنمش بهتره
منم گفتم عه؟
گفت اره بعد گفت میشه کونتم ببینم
گفتم میخوای چیکار آخه (تمام این مدتم داشتم کیرشو میمالیدم)
گفت میخوام ببینم مال دختر داییم بهتره یا مال تو منم کونمو از رو زمین بلند کردم و به پهلو شدم یه نگا کرد یه دست کشید بعد گفت قنبل کن خوب ببینم منم قنبل کردم گفتم خب؟
دوتا دستاشو رو لمبرام کشید و گفت کون تو خیلی بهتر از مال دختر داییمه و صورتشو چسبوند بهکونم و یه بوس از سوراخم کرد که بدنم بهمورمور افتاد
شروع کرد به لیس زدن سوراخ کونم منم دیگه شروع کردم کونمو رو صورتش تکون میدادم و میرقصوندم اونم لیس میزد و لمبرامو چنگ میزد و قربون صدقم میرفت
بعدش دو زانو شد و یه تف رو کیرش انداخت و کرد توکونم دردم اومد ولی ضد حال نزدم که دست بکشه و گفتم یکم آرومتر بکن تا کونم عادت کنه
بعد از چند دقیقه یواش یواش عقب جلو کردن کیرش کامل راه کونمو باز کرد و منم دردم تبدیل شد به لذت کهگفتم حالا هرجور میخوای بکن که اونم بعد از دو سه تا تلمبه دیگه آبش اومد و ریخت تو کونم.
بعد از اون روز دیگه سعید جای پسر عمومو گرفته بود و هر دو سه روز یکبار کونمو می کرد که شهریور ماه بود گفت دارن می دن یه شهر دیگه و دیگه نمیتونیم همو ببینیم منم ناراحت شدم.
گذشت تا چن روز بعد گفت فردا بیا پیشم
فردا طبق روال تایمی همیشه رفتم دیدم دوتا از دوستای دوره آموزشیش اومدن صداش کردم بیرون گفت نترس قرار نیست اتفاقی بیوفته و اینا هم کاملا تصادفی اومدن بهش سر بزنن منم گفتم باشه یکم حرف زدیم بعد سعید منو برد یه اتاق دیگه گفت فردا قراره سرباز جدید با فرمانده بیاد و این تحویل بده و بره و خیلی دوس داشته امروز سکس کنیم ولی دوستاش اومده اگه میشه تو این اتاق یه حالی بکنیم منم گفتم بابا دوستات میفهمن زشته گفت ن اونا هم امروز غروب میرن کلا و اینجا بخاطر من اومدن دیگه این شهرو نمیبینن خرم کرد خلاصه شروع کردم ساک زدن و
دختر میراب
خودم:
سلام وقت همه بخیر و خوشی.
سلمان هستم۳۰سالمه.پزشک عمومی هستم و فعلا با یکی از همکلاسیام نامزدم…چون دارم تخصص میخونم…بیشتر وقتمون صرف درس میشه…اما چون تک پسر هم هستم باید حتما.تاکید میکنم حتما کنار پدرم هم باشم…چون کارگاه که نه بزرگتره…تولیدی مبل و سرویس چوب و اینجور چیزها رو داره…در ضمن ما فقط کلافش رو میسازیم…یعنی فقط چارچوب مبل یا کمد یا دراور.ببخشید که اینو گفتم…چون که روشن بشه جریان…رنگ کاری و روکش و ایناش کار کارگاههای دیگه است…تولیدی ما بیرون از شهره وتوی منطقه ای خوش آب وهواست که قبلا روستا بود ولی الان پولدارها اومدن اینجا ویلا سازی کردن…یک زمین بزرگ۵هزار متری پشت کارگاه ما بود که مال خودمون بود اما خالی بود درخت هم نداشت…یک روز همه اون صاحب ویلاها اومدن پیش بابام که حاجی این زمین وجه وچهره منطقه رو خراب کرده خواهشا یاب فروشش یاب سازش…بابام دید حرف حق میزنند.گفت میفروشم …چند نفری خیلی طالبش بودن…من بابا رو صداش زدم گفتم…پدر جان قطعه پشت کارگاهه نگه دار.نفروش خودمون ویلا میسازیم…اون و بدی به من خودم ویلا میسازمش…گفت همه اش مال تو پسر جان من میخوام چکارش کنم…خلاصه که نفروختیمش و من همه رو نگه داشتم…مهندس آوردم و اول درخت کاشت بعد دور تا دور زمین دیوار بلند کشید…خلاصه که سند بگیر و برو دنبال فلان وفلان یک سالی طول کشید که یک باغ ویلا ازش در آوردم محشر کبری.هر چی خودم در میآوردم و هرچی پدرم کمک میکرد وحتی مادرم چون وضعش خیلی خوبه از پدربزرگم بهش ملک ومغازه رسیده کمک میکردن…تا تموم شد.زمانیکه تموم شد تقریبا یکسال و نیم کشید…ولی مسئله الان آبیاری اون همه گل وگیاه و درخت بود…ما دور وبر تمام دیوارها رو هم حفاظ شاخ گوزنی زدیم…اینها که میگم مهمه چون جزو ماجراست…یعنی ورود وخروج ماشین فقط از در اصلی باغ بزرگ ریموت دار ممکن بود.ودر کوچیکه کنارش که برای آمدو رفت پیاده ها تعبیه شده بود…اما از توی ویلا من پشت حیاط خلوت ساخته بودم ویک در کوچیک برای اینکه دیگه نرم تمام چهارراه رو دور بزنم از اون خیابون برم داخل ویلا…یعنی ویلا شمالی خیابون اولی بود.کارگاه جنوبی خیابون دومی…بقول معروف از کون بهم وصل بودن…ولی کسی بغیر من و بچه های کارگاه نمیدونست… مسئله آبیاری باغ مشکل بزرگی شده بود زمین ما کلا۱۵دقیقه آب از مدار ۱۲روز داشت و ما تانکر رو که پر میکردیم… فقط اول باغ آب میخورد و آب به اینکه استخرها رو پر کنیم یا بقیه آب به جاهای دیگه برسه کم بود نمیرسید.مجبور بودیم یا آب با تانکر بزرگ بخریم که خیلی هزینه داشت یا چاه مخفی بزنیم…کسی هم حق امتیاز آبش رو بما نمی فروخت…مجبور شدیم یک چاه بزنیم توی کارگاه اونم مخفی و آب رو با لوله شبانه بکشیم توی تانکر بزرگه…ولی پدرم گفت پسر جان تو خود ویلا چاه بزن…آقا وقت درس و امتحان بود خیلی هم فشرده بود…یک میراب ترک اونجا بود من به اون اطمینان داشتم.او تمام ویلاها رو مواظبشون بود.و از هر ویلا یک کلید ورودی در باغ داشت نوبتی که نوبت هرباغ بود چی روز چی شب میومد آبیاری میکرد نظارت میکرد… خودش چند بار گفت دکتر آب کمه درختای ته باغ خشک میشن…باور کنید روزهای جمعه که میومدیم…شاید با خانواده نزدیک ۵۰تا بطری نوشابه خانواده از توشهر آب میآوردیم پای درختها میریختیم…حتی یکی از دوستهای نامزدم میخواست عروسی بگیره…دنبال باغ بودن چون گرون بود.ولی خب خانوم دکتر بود دیگه دلش عروسی باکلاس میخواست…خانومم بهم گفت یک شب میشه ویلا رو بدیم بهشون عروسی بگیرن…آخه خوب بزرگ و شیک ساختیمش…گفتم کی دل تورو میشکنه… همونجا توی دانشگاه جلوی بچه ها بوسم کرد…گفتم عزیزم اونجا تنها مال من که نیست…مال هر دوتامونه…گفت خیلی گلی که آبروی منو حفظ کردی..خلاصه رفتیم ویلا رو نشون عروس دوماد دادیم کیف کردن…ولی وقتی رفتم توی ویلا دیدم چند تا ازین درختها که نهال بودن اما چند دانه میوه داده بودن رو همه میوهها رو چیده بودن خیلی عصبی شدم…مسئله اون چند دانه میوه نبود مسئله زیبایی و ذوق و شوق خودم بود…چون درختها دو ساله بودن و تازه بار میدادن…همه رو چیده بودن…گفتم یا کار محمده که از پشت ویلا اومده یا کار میرابه…محمد شاگرد کارگاهه میاد شبها بعضی چراغها رو روشن میکنه…البته بیشترشون اتوماتیک هستن ولی برای نظارت و این حرفها.خلاصه عروس داماد پسندیدند. تشکر کردن.وقیمت پرسیدن…گفتم خجالت بکشین ما هم دوره ای و همکلاسیم.مگه کار من اجاره باغ ویلاست.اینجا رو به عشق خودم و خانومم ساختم…گفتم فقط هر کی اومد بگین یک بطری آب برای درختها بیارن…چون آب کمه…استخر هم خالیه…پسره گفت آوردن و پر کردن استخر و تانکر بامن…گفتم چطوری.گفت تو کارت نباشه…نمدونم دیگه چطوری که چند مرحله شبها تا روز عروسی باغ رو با تانکر ۲۰هزار لیتری کامیون آبیاری کرد…درختها شاداب گلها خوشگل ش
تولد دوباره با شورت های خواهرم
سلام من امیرم ۲۲ سالمه میخام اتفاقی که برام افتاده رو با شما به اشتراک بزارم.
ساکن تهرانم و مشغول تحصیل تو دانشگاه یه خواهر دارم و تو یه آپارتمان ۵ طبقه زندگی میکنیم. ماجرا برای قبل کنکوره زمانی که مجبور بودم روزی چند ساعت درس بخونم. روزها خیلی خسته کننده بود و انرژی کافی نداشتم مجبور بودم بعضی روزا برای اینکه انرژی داشته باشم یه تایمی برای استراحت و تفریح قرار بدم یه چند تا بازی توی گوشیم داشتم و بعضی وقتا هم بیرون میرفتم ولی خب تاثیر آنچنانی نداشت و من همچنان آخر روز انرژی کم میآوردم کم کم از طریق اینستا با مسائل سکسی خودمو سرگرم کردم تا اون موقع خیلی کم پیش میاومد که من جق بزنم و زیاد درگیر اینجور مسائل نبودم ولی خب تو اون دوران و مخصوصاً آخر شبها این کارو انجام دادم و باعث میشد که صبح زود پر انرژی و روزهام بهتر بگذره کم کم از اینستا علاقه پیدا کردم به خوندن داستانهای سکسی مخصوصاً گی و بیغیرتی دیگه تقریباً هر چند شب کارم شده بود همین خوندن داستان و ارضای خودم با جق زدن روزها خیلی خوب پیش میرفت و انرژی خیلی خوبی داشتنم همزمان یه حسی هم داشت درونم به وجود میومد از خودم بگم که یه پسر تپل سفید و با بدن بی مو توی دوران دبیرستان همه پسرا دنبالم بودن.
دیگه کم کم توجهم به خودم و بدنم و همچنین بدن خواهرم و مادرم تو خونه جلب شده بود خوندن داستان برام تکراری شده بود یه سیم کارت برای خودم گرفتم و توی تلگرام یه اکانت باز کردم داخل چند تا از گروههای گی و بیغیرتی عضو شدم و سعی کردم با به وجود آوردن رابطه با بقیه شبا سکس چت داشته باشم واقعا لذت بخش بود و من به همون تایمی که توی شب این کارو انجام میدادم قانع بودم در عوض روزا خیلی انرژی داشتم و درسها رو زودتر تموم میکردم کم کم روم بیشتر باز شد و تو خونه توجهم به مادرم و خواهرم بیشتر شد و سعی میکردم تو چتها برای بقیه اندام و لباسشونو توصیف کنم خواهرم شادی یه دختر ۲۶ ساله که اون موقع دانشگاهشو داشت تموم میکرد یه دختر شاد نسبت به من قد کوتاهتر تپلتر سفیدتر و اصلاً شیطون نبود سرش تو کار خودش بود ولی همیشه برام جالب بود وقتی من به هوای کمد دیواری میرفتم تو اتاقش شورتهای رنگی رنگی توری و خوشگلش که شسته شده روی شوفاژ پهن کرده بود نظرمو جلب میکرد البته اون موقعها اصلاً حسی به این مسئله نداشتم تا اینکه این چند وقته با این مسائل آشنا شدم و دیگه اون شورتا برام خیلی وسوسه انگیز شده بود کم کم به اصرار اونایی که باهاشون شبا چت میکردم عکس شورتها رو یواشکی میگرفتم و براشون میفرستادم و اونا کلی کیف میکردن و در عوض کلی فحش نثار من میکردند و من حس بیغیرتی بیشتری بهم دست میداد ولی همه اینا
فقط تو اون تایم آخر شب بود و در طول روز من حواسم به درسم و امتحاناتم بود طوری شد که فقط یک ساعت خاص رو برای خودم تعیین میکردم و این کار رو انجام میدادم خیلی برام لذت داشت کم کم باهاشون ویدیو چت میکردم و برام کیرهای بزرگشونو میمالیدن و منم از کونم براشون فیلم میگرفتم جسارتم زیاد شده بود و عکس پروفایلمو یکی از شورتهای خوشگل شادی گذاشتم همه چی خیلی خوب پیش میرفت من چند تا از آزمونهای آزمایشی کنکور رو هم با نمرات بالا قبول شدم تا یه شب طبق معمول رفتم تو اتاقم و رفتم تو اکانت تلگرامم که ببینم چه خبره چند تا پیام طبق معمول برام اومده بود ولی یکیش خیلی جالب بود خیلی مهربانانه و صمیمی نوشته بود امیر پسر خوبی چه خبر همه چی عادی بود تو پیام ولی من اصلاً اسمم رو روی اکانتم نذاشته بودم چطور میتونست اسم من رو فهمیده باشه یه اکانت معمولی بود که نه اسمی داشت و نه عکسی تپش قلب گرفتم خیلی ترس ورم داشت و اصلاً نمیدونستم که چه جوری اسم من رو فهمیده به خودم میگفتم شاید اتفاقی و یا شانسی این رو گفته ولی مگه چقدر احتمال داشت که شانسی بتونه اسم من رو اینجوری تو پیام بگه همه چی رو چند بار چک کردم ولی باز هم متوجه نشدم که چطوری اسم من را فهمیده جوابشو ندادم و یه چند شبی اصلاً تو تلگرام نرفتم بعد از چند شب دوباره رفتم توی تلگرام و دیدم که چند تا پیام پشت سر هم داده و باز اسم من رو صدا کرده و احوالم رو پرسیده فقط در حد همین آخرین پیامش خودش رو علی معرفی کرده بود و نوشته بود که همسایه طبقه پنجم ماست دیگه خون تو مغزم جریان پیدا نمیکرد درست میگفت اسم همسایه طبقه پنجممون علی بود دیگه کاملاً مطمئن شدم که من رو میشناسه بلافاصله عکس تلگرمم رو پاک کردم و از توی اون گروهها اومدم بیرون خیلی ترسیده بودم مطمئن بودم که آبروم میره اصلا نمیدونستم که باید چیکار کنم پیش خودم فکر میکردم که یا باید التماسشو بکنم و یا کلاً همه چیو انکار کنم ولی فایدهای نداشت تصمیم گرفتم همه چیو پاک کنم و یه چند وقت اصلاً توی تلگرام نرم به زح
لذت بردن خانوووومم زیر دیگران
سلام . من شایان هستم و 32 سالمه ، زنم اسمش ساناز هست و 28 ساله ، من و ساناز 4 ساله که باهم عروسی کردیم. البته 2 سال هم با هم نامزد بودیم و عقد کرده بودیم در کل 6 سالی از ازدواجمون می گذشت.
ساناز ، زنم بسیار خوش هیکل و مانکن بود . راستش من وقتی اولین بار دیدمش جذب باسن و سینه هاش شدم و توی یه پاساژی بهش شمارمو دادم و چون با مادر و خواهرش بود نشد باش صحبت کنم به طوری که پس از چند روز که زنگ زد و قرار گذاشتیم تا همو ببینیم در سر قرار من صورتش یادم نمی اومد و از فرم کونش تشخیص دادمش و رفتم جلو و سلام کردم.
خلاصه هیکل و اندام ساناز واقعا دیوونه کننده بود ، مانتوی تنگ می پوشید و کوتاه و چسب ، طوری که وقتی تو خیابون راه میرفتیم ، با اینکه با من هم بود بازم یه سری از مردها و پسرها نمی تونستن جلوی خودشونو بگیرند و تیکه به ساناز می انداختن.
دیگه جوری شده بود که هر جا می خواستیم بریم من تاکسی در بست می گرفتم.
خلاصه از قصه اصلی پرت نشیم ، من چند هفته قبل از ازدواجمون ، یه خونه اجاره کردم و یه سال اونجا نشستیم و خونه بعدی یه دو سالی بودیم تا چند وقت پیش (6 ماه ) اومدیم این خونه که الان هم توش ساکنیم. یه آپارتمان چهار طبقه که طرفهای آریاشهر (ستار خان ) هست و بسیار با کلاس و شیک . هر طبقش هم دو واحده و مجهز. استخر مشترک هم داره . واحد پهلویی ما یه زن و شوهر بودن که دو ماه بعد از اینکه ما اومدیم ، رفتن . و جاشون سه تا مرد اومدن که سن بالا بودن ودوتاشون مجرد بودن و یکیشونم متاهل بود ( اینها رو کم کم فهمیدیم ). متاهله اینجا رو واسه عشق و حالش گرفته بود و مغازه مانتو فروشی داشت ، اون دوتا هم با هم شریک بودن و باشگاه بدنسازی داشتن که بعد از مدتی فهمیدیم که یه سری کلاسهای یک نفره یا دونفره و خصوصی شونو آخر شبها (یازده) اینجا تمرین می دن و چون تو ی طبقه پایین استخر مشترک داشتیم هر وقت که نوبتشون بود مشتریهای خصوصی شونو اونجا تمرین می دادن.
ما که اومدیم اینجا اون آقاهه و زنش(همسایه قبلی رو میگم ) شبهایی که باهم حال میکردن صداشون واضح می اومد آخه اتاق خوابشون چسبیده به دیوار ما بود و قشنگ من و ساناز آخ و اوخشونو می شنیدیم و اگر گوشمونو به دیوار میچسبوندیم دیگه صدای نفسهای شونم می شنیدیم. این کار دیگه کم کم واسمون یه عادت شده بود و هر شب که یارو زنش رو می کرد من هم ساناز و میکردم . اسمه شوهره وحید بود و خانمش سمیرا ، اونها هم جوون بودن و یه بچه کودکستانی هم داشتن. آقا وحید چهارشونه و هیکلی و خیلی خوش اندام طوری که توجه ساناز رو به خودش جلب کرده بود چون اون روزهای اول یه شب که با ساناز در مورد همسایه ها حرف می زدیم گفت که شوهر واحد پهلویی رو تو ی پیلوت دیده و یه جوری در مورد هیکل یارو تعریف میکرد ، انگار بدش نمیومد که مرده یه دست هم بکنتش هنوزم وقتی تصور این صحنه رو می کنم که آقا وحید با اون اندام قوی و چار شونش داره زنم ساناز رو می کنه ، کیرم یهو راست می شه. یادم میاد اون شبهایی که سمیرا رو می کرد ، ساناز با چه شهوتی به حرفاشون از پشت دیوار گوش می کرد و وقتی که می خواستم بکنمش می دیدم کسش خیس خیسه. یادمه یه بار که در واحدمونو زدن و ساناز از چشمی در نگاه کرد تا ببینه کیه ، …چون اصلا لباس مناسبی تنش نبود ، که اگه لازمه بره لباس بپوشه ، ولی اونشب در رو باز کرد . من اولش فکر کردم خانومهای یکی از همسایه ها هست که ساناز همونطوری در رو وا کرده ولی وقتی صدای آقا وحید و شنیدم که منومن کنان گفت “سلام ببخشید که مزاحمتون شدم… اقا شایان هستن ؟… یه لحظه باهاشون در مورد شارژ ساختمون کار داشتم …” خشکم زد و از اینکه ساناز با یه تاپ حلقه ایی و یه استرج بسیار نازک که تمام خط شورت و سوتینش رو میشد دید ، در رو واسه یه مرد غریبه باز کرده تعجب کرده بودم.
خلاصه این صحنه ها بود که منو به فکر می برد و تحریک می کرد. من همش توی این خیال بودم که ببینم اقا وحید روی زنم خوابیده …
اما به وحید با اینکه بدم هم نمی اومد زنمو بکنه ، اصلا شک نکرده بودم تا الان که از اینجا رفتن .
چون سمیرا خانم زن وحید دوست زنم بود و حواسش به آقا وحید بود . اخه اقا وحید اونقدر خوش اندام بود که منم بعضی وقتها دلم میخواست زیر اون بازوهای گنده و کلفتش می بودم و اون روم دراز می کشید. به هر صورت دیگه سوژه ایی واسه سکس نداشتیم که شبها ساناز به یاد کیر اقا وحید زیرم آخ . اوخ کنه.
ساناز زنم ورزشکار بود و شنا به صورت حرفه ایی می کرد. از یه طرف هم به بدنش می رسید و کلا کارش همین بود ، فقط تو مد و لباس و …بود .
خلاصه اون دفعه ؛ حدود 1 سال پیش بود که رفته بود واسه یه دوره آرایشگری دبی که با گروه دوستاش برنگشت موند سینه هاشو عمل کرد که من رفتم اونجا با هم برگشتیم ، بعد از اون تو این یک سال 4 دفعه به بهانه نشون دادن سی
پنجاه پنجاه (۱)
واقعیتش فک نمیکردم هیچ وقت بتونم با همجنس خودم سکس کنم البته الانمم باید از خودم کوچیکتر باشه حتما
وگرنه نمیتونم مهم نیست بدنش و کونش چقدر تنگ و خوشگل باشه
سنش باید ازم کمتر باشه هر چه کمتر میلم بیشتر
شاید حس کنترلم دلیلشه
بچه باز نیستما متنفرم از کسایی ک فیلم سکس بچه میبینن یا سوال میکنن یا حتی داستان میگن و میخونن
یا مثلا
دوست داشتم کون بدم ببینم چطوریه ولی پیش نیومد
یه هم مدرسه ای داشتم ک یه سال از من پایین تر بود
خواستم بفهمین ک دیدم بسته نیست
دوس دارم خودم کشف کنم
و تقریبا دنبال هوا و هوس میرم تا جایی که زمینم نزنه
داستان از اونجایی شروع شد
دبیرستان بودیم من سال آخر بودم امید یه سال پایین تر
اونم بچه درس خون بود
سنش کمتر بود و هم محله ایمونم بود
ولی جسم و جونش خیلی کوچیکتر نشون میداد
انکار مثلا راهنمایی باشه
باباش دکتر بود مامانشم پرستار
دیگه از مدرسه باهام ک میومدیم چون سرویسمون یکی بود کم کم دوست شدیم
تا تو محله باز می کردیم اگه من بودم اونم میومد وتو تیم خودم میذاشتمش
یه چند تا از هم محله آیا خیلی اهل کون کونک بودن معمولا ازشون دوری میکردم
اگه زورشون بهم میرسید
مطمنم بزروم بود منو میکردن
چون بی بی فیسم حتی الان که ۱۰ ۱۵ سال از اون روزا گذشته
قشنگ میبینم ای پسرای فلان پارک که دوجنسه ها و گی ها جمع میشن
چجوری پا میدن
البته بدم نمیاد ولی روم نمیشه
معمولا هم یکی باهامه یا وقت ندارم خودم برم سمت پارک وقتی تنهام
شاید یبار رفتم امتحان کردم فقط امیدوارم سن پایین گیر بیارم
البته من دختر هم سن کم دوست دارم
تو سن ۲۰ تا ۲۵ نهایت ۱۸ که همون خارجیاشم میگن اوکی هست که جز پدوفیلیا دسته بندی نشم
دلیلشم حس مستر بودنی هست که موقع سکس پیدا می کنم
دوس دارم پارتنرم
لیتل گرل بشه
لوس بشه
اذیتش نمیکنم ولی یکم خشن بودن دارم
موقع سکس اگه اذیتم بشه و بعد بهم بگه کمش میکنم را تکرار نمیکنم
ولی موقع سکس نه گوش نمیدم چون کسی که زیرمه گاهی با همین تحقیر شدن ارضا میشه
مخصوصا ارضا روحی ولی بعدش سوال میکنم اون موقع ادیت میشدی
اگه جوابش آره باشه دیگه یعنی واقعا ادیت می شده و دیالوگش واقعی بوده نه برا ارضا کردن خودش و یا حشری کردن من
به هر حال
اغا امید کم کم شیفته ما شد
چنباری از دست بچه محل ها نجاتش میدادم و اونم فهمیده بود انگار که جریان چیه
ولی من روم نمیشد بهش بگم با اونا نپر
اگه بتونن بزرو هم باشه میکننت
بعد دیگه رسما کونی اونا میشی
دیده بودمشون تو خرابه های اطراف
خلاصه ادم یکم حواسش جمع باشه هم دختر و هم پسری ک یچیزیش هست رو میتونه تشخیص بده
امید دیگه با من رودخونه میومد
استخر میومد
پارک میومد
منم یکم خجالت میکشیدم میگفتم نکنه بقیه فک کنن من اینو میکنم
البته مثل سگ جق میزدم ولی کلا گارد داشتم نسبت به همجنس بازی
حتی فیلماشونم ک میدیدم بعدش عذاب وجدان می گرفتم بعدش
یه دختر تو ساختمون امید اینا بود
چنباری دیدم خیلی پا میده
کوچیک بود جسما
ولی سنی نه
مثلا نهایت دو سه سال ازم کوچیک بود
سفید و تپلی
چشاشم عین ترکمنا و افغانیا
خیلی ازش خوشم میومد ولی هر بار میدیدمش تا خیابون و محله شلوغه که حداقل برم شماره بدم یا کاری کنم
خیلیم خجالتی بودم ولی انقد ازش خوشم میومد که میخواستم هرجور شد ببینمش
این پگاه خانومم مگه اینجور منو نگاه میکرد
اصن تخمش نبود کی هست کی نیست با دوستاش تنها
شلوغ باشه کوچه
یجوری چش تو چش میشد باهام
ک من خجالت میکشیدم
حالا این بماند
با امید و بچه محل ها داشتیم فوتبال بازی میکردیم
یکی دوتا از بچه محلا ک سنشون از منم بیشتر بود اونام اومدن چند تیم شدیم
من دیگه انگار داداش بزرگه امید بودم
بعضی وقتی خودم میرفتم دروازه اون میومد جلو بازی میکرد
اخه بخاطر قد کوچیکش نمیشد جلو بازی کنه مگه اینکه کلا بودن و نبودنش مهم نباشه
ولی دروازه بانی خوب بود با دل و جون می رفت سمت توپا
وسط بازی فهمیدم دارن الکی دور امید شلوغ میکنن مثلا توپ میتونستن ازش بگیرم
میزاشتن رد بشه بد از پشت یکی بهش میچسبید
یکیم جلوش بود ک نزاره بره و به بهانه های متفاوت داشتن میمالیدنش
انقد بدم اومد
گفتم بیا دروازه
بعد توپ ک اومد رو پای من شوت کردم
که فقط حسابی دیر بشه
صدا امید زدن گفتم اینا دارن میمالنت
انقد ببو نباش
بیا بریم
حقیقتش اینا برا خودمم چن باری مالیده بودن ولی محکم برگشته بودم زده بودم تو سینشون
چون داداش بزرگم داشتم ازم میترسیدن
داداشمم خر بود
قشنگ نقطه مقابل من ک بیبی فیس و درسخون
اون کلا اهل دعوا و درس نخون
دستش گرفتم گفتم بریم
گفتم ما میریم امید به مامانش نگفته نگران میشه
من اصن مامان باباش ندیده بودم
رفتیم در مغازه دوتا بستنی گرفتم یکیش دادم دستش رفتیم سمت مجتمع شون
پشت ساختمونشون تو مجتمع مسکونی
نزدیک پارکینگ نشسته بودیم
بعد امید گفت امیر چرا میگی منو میمالیدن
گفتم من ای
دعانویس حشری به من و خواهرم رحم نکرد
#خاطرات_نوجوانی #تجاوز #بیغیرتی
سلام دوستان
اسم خودمو علی محمد میزارم 21 ساله از تهران راستش جدیدا با شهوانی آشنا شدم وقتی خاطرات دیگران رو خوندم دلم خواست اتفاقی که برام افتاده رو بنویسم اولش دو دل بودم که بنویسم یا نه بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم ضمنا توصیه میکنم هیچوقت به دعانویس ها اعتماد نکنید
15 سالم بود و خواهرم 25 ساله بود و خواهرم شیما دوره دانشجویش ازدواج کرده بود سه سال از ازدواجشون گذشته بود و هنوز بچه دار نشده بود راستش مشکل از خواهرم بود ولی خواهرم و شوهرش این مشکل رو از خانواده دامادمون مخفی کرده بودند و به دنبال درمان بودند چون پدر دامادمون خیلی عجله داشت تا زودتر نوه دار بشه و هر روز هم عجله اش بیشتر میشد و میگفت چرا بچه نمیارید . از دکترها و داروها هم نتیجه نمی گرفتند تا اینکه یکی از آشناها گفت یه دعانویس سراغ دارم که کارش حرف نداره و قرار شد بره پیش دعانویس ، از طرفی هم چون مادرم ناراحتی قلبی داره استرس براش سمه روزی که خواستند برن پیش دعانویس ، مادرم استرس زیادی داشت و حالش بد شد و قرار شد من با خواهرم بریم خلاصه رفتیم و رسیدیم به مقصد البته از قبل تلفنی همه مشخصات و مشکل رو گفته بودیم و وقت گرفته بودیم . وقتی رسیدیم پیش دعانویس با اون ظاهرش که به نظرم خیلی مسخره آمد به من نگاهی کرد و گفت شما همینجا بشین و به خواهرم گفت شما برو اون اتاق تا من بیام بعد هم یه سری ادا اصول درآورد و زیر لب دعا خوند و وضو گرفت و رفتند توی اتاق و موقع بستن در اتاق به من گفت به این اتاق نزدیک نشو وگرنه همه سحر و جادو باطل میشه به خواهرم هم گفت دو تا دعا باید نوشته بشه یکیش الان و یکی دیگه رو شب جمعه روی کاغذ با آب زعفران باید بنویسم و شنبه بیایید بگیرید بعد رفتن تو اتاق و در رو قفل کرد. منم اول کمی باورم بود که اینجور سحر و جادوها وجود دارد چند دقیقه بعد کنجکاو شدم ببینم چه خبره یواش رفتم پشت در و سعی کردم بشنوم چی میگه و شنیدم که میگفت دعا رو باید روی شکم و زیر شکمت بنویسم و خواهرم داشت باهاش جروبحث می کرد و خلاصه نمیدونم چی شد که بعدش دیگه صدای جر و بحث نیومد و چیزی نشنیدم گفتم شاید داره مینویسه امدم نشستم سر جام تقریبا نیم ساعت بعد دیدم در باز شد و خواهرم با چهره ای برافروخته و ناراحت امد بیرون و با عصبانیت گفت بریم برگشتیم خواهرم یه راست رفت خونه خودشون و منم رفتم خونه خودمون مادرم پرسید چی شد پس چرا شیما اینجا نیومد من فقط هر چی رو که دیده بودم رو تعریف کردم خلاصه از اون روز مادرم و خواهرم همش بحث میکردن و خواهرم خیلی عصبی بود و میگفت تقصیر منه که باید به هرچی خرافاته احترام بزارم و … خلاصه روز شنبه شد و مادرم بهم گفت خواهرت که به من نمیگه چی شده و دیگه پیش دعانویس نمیره تو برو و اون دعا رو ازش بگیر بیار ببینم چکار میتونم بکنم منم تنهایی رفتم و فهمیدم که دعانویس منتظرمونه تا منو دید گفت پس چرا خواهرت نیومد؟؟ گفتم نمیدونم با ناراحتی گفت بیا توی اتاق دعا رو بهت بدم بعد اومد نشست کنارم و گفت به بدن تو هم باید دعا بخونم تا طلسمها رو باطل کنیم و… از حرفاش که سردر نمیاوردم ولی به نظرم مسخره بود ولی بخاطر اینکه مامانم سفارش کرده بود که حتما دعا رو بگیرم منم نشستم یکی یکی لباسامو در میاورد و فوت میکرد و خلاصه دردسر تون ندم یهو بخودم امدم و دیدم منو دمر خوابونده و داره لای کونمو چرب میکنه . خواستم بلند شم ولی زورم نمیرسید تا بخودم بیام کیرشو چرب کرد و سر کیرشو بهم فرو کرد جیغ و داد من فایده ای نداشت و کم کم همه کیرشو بهم فرو کرد و وقتی شروع کرد به تلمبه زدن دستشو برد زیرم و با کیرم بازی میکرد و منو میبوسید و در گوشم میگفت زنهای زیادی رو توی همین اتاق گاییدم اما کص خواهرتو رو هیچوقت فراموش نمیکنم … عجب کصی داره خواهرت منم که عصبانی تر شده بودم بهش فحش میدادم اونم میخندید و منو میبوسید و میگفت عیب نداره فحش بده این تنها کاریه که میتونی انجام بدی . لعنتی کمر سفتی هم داشت هر چی بیشتر منو میکرد از درد و سوزش و عصبانیتم کم میش و بجاش به لذتم اضافه میشد ، زیاد بهم تلمبه زد تا اینکه آب من اومد وقتی کاملا آبم تخلیه شد بعدش از خودم و از اون دعانویس مخصوصا از اینکه چرا باید با کون دادن آبم بیاد عصبانی شدم بعد یهو اونم آبش اومد و خالی کرد تو کونم چند دقیقه بعدش بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و بعد یه کاغذ داد دستم و با خنده بهم گفت این دعا رو برسون دست آبجی خوشگلت … اما دوستان جون هرکی دوست داری به این خرافات و دعانویسها اهمیت ندید .
نوشته: نیما
سکس آرزو خواهرم (۱)
سلام دوستان. این داستانی که مینویسم واقعیه و درباره سکس خواهرمه.
اول بهتون بگم چرا بی غیرت شدم که باورتون بشه داستانم راسته. من آریام الان ۲۲ سالمه. یه پسرخاله دارم اسمش مجیده که پانزده سالی ازم بزرگتره ما خیلی رفت و آمد داشتیم و از پنج شش سالگیم من و مجید خیلی تنها میشدیم و اونم همیشه منو میکرد و منو میترسوند که نباید چیزی بگم البته لاپایی میکرد تا وقتی بچه بودم و تو راهنمایی کونمو باز کرد.
وقتایی که میکرد همیشه از آرزو و مادرم حرف میزد اوایل ناراحت میشدم ولی دیگه کم کم عادی شد برام تا جایی که هنوزم وقتایی که منو تو خونه خودمون میکنه برای دلبری لباس های آرزو و مادرمو واسش میپوشم به خاطر همین دیگه کلا غیرت ندارم.
بریم سر داستان. آرزو ۲۶ سالشه قدش ۱۷۰ و بدن تو پری داره توی چالوس لیسانس گرفت و ما تهران زندگی میکنیم. ۲۳ سالگی ازدواج کرد ولی یک سال و نیم پیش طلاق گرفت حدود یک ماه بعد از طلاقش به پدرم گفت میخوام برم چالوس مدرکمو بگیرم بابام گفت با اریا برو صبح زود راه افتادیم با ماشینم رفتیم چالوس رفت دانشگاه بعد یک ساعت اومد گفت مریم دوستم مدرکمو گرفته برده خونش بریم اونجا تو راه بهم گفت مریم گفته با هم باشیم تا نهار تو برو رستوران و یکم بگرد هر وقت گفتم بیا دنبالم گفتم باشه بردمش به ادرسی که داد وقتی پیاده شد دیدم از چنتا خونه جلوتر یه پسره داره از پنجره ارزو رو نگاه میکنه و آرزو هم درست رفت تو همون خونه یه حسی بهم گفت رفته بده به پسره همونجا موندم بعد یک ساعت دو تا پسر دیگه هم رفتن تو همون خونه حدود سه بود که خواهرم زنگ زد گفت بیا دنبالم رفتم دیدم خواهرم مست اومد تو ماشین انقدر مست بود حتی سوتین نبسته بود و چون بادیه تنگ پوشیده بود نوک سینه هاش زده بود بیرون و قشنگ سایز سینش معلوم بود. اومد تو ماشین بوی مشروب پیچید گفتم آرزو مشروب زدی گفت آره سارا مشروب داشت با هم یکم خوردیم گفتم مگه نگفتی خونه مریمه یکم حول شد و گفت سارا هم اومده بود میخواستیم دعوتت کنیم تو ولی چون داشتیم درد دل میکردیم گفتم شاید دوست نداری درد دلای خواهرتو بشنوی گفتم باشه صندلیو خوابوند و با حالت خیلی مهربون گفت داداشی گفتم بله گفت به بابا نگو مشروب خوردم گفتم باشه فقط سوتینتو ببند شک نکنه بابا یهو فهمید گفت وای برگرد برگشتم رفت تو همون خونه و بعد یه ربع اومد سوتینشو بسته بود تو راه تا نزدیک خونه خواب بود بیدارش کردم گفتم یکم لباساتو مرتب کن و اونم گفت مرسی داداش مهربونم خودشو یکم مرتب کرد و رفتیم خونه دو سه روز بعد یه دختره بهم پیام داد تو تلگرام گفت سلام آقا خوشگله تعجب کردم عکسشو دیدم نشناختم خلاصه فهمیدم اسمش مهدیه هست بیوه هست ۳۴ سالشه خواهرم گفته بود بهش باهام دوست بشه بعد دو روز رفتم خونشو حسابی کردمش وقتی برگشتم دیدم ارزو گفت خوش گذشت منم گفتم چی؟ خندید رفت تو اتاق
شب بهم پیام داد گفت داداشی گفتم بله گفت سارا و مریم دعوتم کردن چالوس گفتم خب ؟ گفت فردا که بابا رفت سرکار منو میبری گفتم باشه گفت به کسی چیزی نمیگی … خلاصه فردا صبح حدود ۸ من رفتم بیرون ارزو هم هشت و نیم اومد بیرون که مادرم نفهمه با همیم رفتیم سمت چالوس رسوندمش اونجا دو سه ساعتی تو بود این اتفاق هر دوهفته یه بار میفتاد اینم بگم اونا پول خرجش میکردن حتی یه گوشی آیفونم براش خریده بودن .
یه روز که خونه مهدیه بودم و داشتم میکردمش گفت ارزو شمال میره هنوز؟ گفتم تو از کجا میدونی گفت دوستیم با هم همه چیه میگه گفتم اره میره خونه دوستش مریم حندید گفت ای جنده گفتم چی میگی خواهرمه ها گفت خب جندس دیگه نمیخواستم جلوش کم بیارم با اینکه میدونستم جندس گفت خفه مهدیه گفت ثابت کردم چی گفتم قبوله بعد دو سه روز زنگ زد گفت فردا حدود ده صبح نزدیک خونه باش زنگ زدم بیا تو درا رو باز میزارم اروم بیاتو من زودتر رفتم دیدم ارزو رفت تو حدود ده و نیم مهدیه پیام داد بیا تو اروم رفتم تو دیدم صدای ناله ارزو میاد بهم اشاره کرد به اتاق در اتاق نیمه باز بود رفتم نگاه کردم دیدم یه مرد حدود چهل ساله پاهای ارزو رو داده بالا کرده تو کسش تلمبه میزنه سینه های ارزو به شدت تکون میخوره و ناله میکنه دو دقیقه نگاه کردم مهدیه کشیدم کنار دیدم خودشم لخت شده گفت برو بیرون من رفتم بیرون ظهر بود که پیام داد بیا خونه رفتم خونش گفت دیدی خواهرت جندس گفتم درست حرف بزن مهدیه گفت اون صاحبخونم بود ارزو منو با تو دوست کرد منن بهش گفتم باید صاحبخونمو راضی نگهداری اونم قبول کرد اوناییم که میربرنش شمال میکنن خواهرتو بهش نگفتم خودم فهمیدم …
نوشته: آریا
سارا و فرهاد (۱)
کیرش کلفت و سفید بود
اولین چیزی که توجهمو جلب کرد
کله قارچیش بود
حق میدادم بهش اینجوری ساک بزنه براش
منی که تا حالا ساک نزدمم دوست داشتم بزارمش دهنم ببینم چه طعمی داره
کیرش انقدر سیخ بود می چسبید به شکمش
بزور صافش کرد و گذاشتش توی کونش
ده دقیقه ای رو بود
که بعد خسته شد
دراز کشید
کله کیرش گذاشت
و مثل آب خوردن هلش داد توش
جوری کمر میزد که تخت خواب باهاش
بالا پایین میشد
حالا دلیل اینکه دوست داشت بهم کون بده رو میفهمیدم
انقد خوب از کون کرده بودش که کونی شده بود
یه لحظه که وای میستاد
سارا خودش کونش میداد عقب
اینکه اینجوری تشنه کیرش شده بود
حسادتمو برمیانگیخت
فک نکنم فتیشی بالاتر از کاکولدی باشه
مطمئنم که دوستش دارم ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم که دادنش به دوست پسرش رو نبینم
فیلم که تموم شد
سارا فقط سر کیرمو با انگشتش چرب کرد به ثانیه نکشید که ابم پاشید بیرون
خنده ای از سر رضایت کرد
میدونست این حرکت یعنی تایید هست برا اینکه هر وقت خواست به دوست پسرش بده
برا اینکه برام کم نزاره ابم رو لیس زد و تو دهنش جمش کرد یکمش رو خورد
اومد روم و کیر نیمه شقم رو بزور هلش داد توی کوصش
و روم خوابید
شروع کردیم به لب گرفتن
یکمی از آب کیرم دهنش بود و توش کرد دهنم
و لبش بر نداشت
فرهاد
فک کن آب کیر سجاد هست
که کوص و کونمو امروز جر داد
دیدی آخرش آبش خوردم
فک کن اونه
میخوام اب کیر بکن زنت رو قورت بدی
میخوام حس کنم که بی غیرت ترین شوهری هستی که یه زن میتونه داشته باشه
کیرم تو کوص داغ و تنگش شق شد
و برای اینکه بفهمونم بهش که هرچی ازم بخواد رو بهش میدم تا وقتی هرچی ازش بخوام رو بهم بده
قورتش دادم
بازم لبخند زد و تو نگاهش حس برتری و کنترل گردش رو نسبت بهم دوست داشتم
من میخواستم اون تو تخت صاحب همه چی باشه
و فقط تا خودم میخوام اون رو وحشیانه جر بدم
اونم از سر حسادت به کسی که از من بهتر میکردش
دیگه طاقت نداشتم نوبت من بود که افسارش دست بگیرم
برش گردوندم رو تخت به شکم خوابوندمش و شروع کردم به لیسیدن سوراخ کونش
اه می کشید
جووون
بخورش تا طعم کیر سجاد نرفته
وحشی تر شدم
گفتم بشینه رو صورتم
انقد کوصو کونش رو رو صورتم عقب جلو کرد ک تمام صورتم خیس بود و بوی کوص و کون سارا رو میداد
دوباره خوابوندمش
و کیرمو اینبار گذاشتم در سوراخ کونش
کیر میخوای جنده کونی
نه
کیر نمیخوام
کیر تورو نمیخوام
کیر تو بدرد خواهر مادر خودت میخوره کونی
تورو باید سجاد بکنه تا یاد بگیری کردن چیه
تف انداختم رو کونش شروع کردم به تلمبه زدن
کیر من از دوست پسر زنم بزرگتر بود
جوری توی سوراخش هل دادم ک خواست در بره ولی دست گذاشتم روی شونه هاش
نذاشتم فرار کنه
افتادم روش
با تمام قدرت تو کونش کیرمو می تپوندم کیرم رو کامل درآورد دیدم داره التماس میکنه که از کون نکنمش
اسپری زدم و دوباره برش گردوندم
سارا
اگه از کون بکنی دیگه فیلم دادنم رو برات نمیارم
ولی من باید جرش میدادم
تف زدم و یکم لوبریکانت
اینبار راحت تر خوابیدم روش و تا ته توکونش هلش دادم
در گوشش گفتم
جوری میکنمت که یه جنده پولی رو میکنن
باید سوراخت انقدر گشاد کنم که مجبور بشه یه کیر کلفت تر از سجاد پیدا کنی
شروع کردم به کمر زدن
ده دقیقه فقط تو کونش تلمبه زدم که متوجه شدم زیرم برای اولین بار
اونم وقتی از کون میکنمش داره ارضا میشه
منم پشتش همه ابمو تو کونش خالی کردم
سارا دوس داشتی
جرم دادی عوضی
ولی دوس داشتی
اهوم
خوب بود
مث سجاد کردی منو
باید یکی نشون میداد بهت چطوری کونمو میکنه تا یاد میگرفتی بیغیرت
جووون
اره عزیزم
سارا
عشقم تو ناراحت نمیشی یکی منو میکنه چرا
خودت میدونی که عاشق اینم ببینم میکننت
اگه میخوای بفهمی بی غیرتم
اره بی غیرتم عوضی
سارا
وای فرهاد اگه بابام و داداشم بفهمن تو باعث جنده شدنمی جرت میدن
جووون
دیگه مجبور میشن تورو به خودم بدن نه کس دیگه
ادامه دارد
نوشته: ناپلئون
زنم حامله نمیشه و مشکل از منه (۱)
درود به همه دوستان ، عزیزان ما همگی در این دنیای ناشناخته فانتزی هایی داریم قابل احترام هستند ، به نظرم آدم یک بار به دنیا میاد و در این عمر نه چندان طولانی که داره بایست از لذت های دنیوی بهره ببره چرا که بعد از جوانی پیری به سراغمان خواهد آمد و دیگر جای حسرت نیست.
پس اگه کسی تصمیم داره فانتزی هاش رو اجرا کنه و یک خاطره خوبی داشته باشه و بار شیرین اون خاطره را در ذهنش حمل کنه و تا آخر عمر هر وقت به یادش بیفته لذت ببره ارزش همه چیز رو داره ، و به نظرم هیچ کس یا هیچ دینی و اعتقادی نبایست باعث سرزنش اون فرد شود چرا که تصمیم خودش بوده و لذتش هم نصیب خودش میشود و انسان آزاد هستش خودش تصمیم بگیره.
حال اگر به زعم بعضی ها خوش نمیاد دلیل نمیشه راه آنها درست است و راه بقیه نادرست پس اگه جز اینی که گفتم اعتقاد داری بهتره از این سایت گمشی بیرون و به مسجد بری اینجا منکرات نیست که برای بقیه تعیین تکلیف میکنی.
شروع داستان:
من امیر هستم 35 ساله و همسرم اسمش ناهید هستش 27 ساله . ما 4 سالی هستش که سر خانه و زندگی خودمان آمدیم ، اما من یک مشکلی که دارم کیرم کوچک هستش ، تقریبا 9 سانت بیشتر نیست و ناهید از این موضوع رنج میبره و من هر لحظه ناهید رو میبینم که از این موضوع غصه داره غمگین میشوم .
مشکلات ما فقط به اینجا ختم نمی شود و ما مشکل جدی تری که داریم اینه که بچه دار نمی شویم به دکتر که مراجعه کردیم ، دکتر گفتش مشکل از بنده هستش و ناهید کاملا سالم هستش و تنها راه بچه دار شدنمون خرید نطفه هستش، اما اون هم مشکلات خودش را داشت باید کلی هزینه میکردیم و راه های قانونی خودش را طی میکردیم.
چند وقتی گذشت دیدم ناهید داره افسردگی میگیره و زندگی به کامش خوش نمیاد ، منکه قبلا سکس mfm رو دیده بودم به این فکر افتادم خب چیزی که عوض داره گله نداره ، میتونم یکی رو پیدا کنم که هم بیاد با ناهید بخوابه هم بچه دارش کنه ، اینطوری هم به بچه میرسیم هم ناهید خوشحال میشه هم من به فانتزی هام میرسم .
اما اولش به این سادگی ها نبود ، چون خانواده ام مذهبی بودند و خودم هم ادم نیمچه مذهبی بودم میترسیدم برام شر بشه و آبروم بریزه.
چند وقتی با فکر این موضوع بودم که گذشت بالاخره تصمیم جدی شد و گفتم هر طور شده باید یکی رو پیدا کنم که هم مورد اطمینان باشه هم سالم باشه که اگه بچه ای تولید شد ژن خوبی داشته باشه .
یک روز که با قطار از مسافرت با ناهید می آمدیم شهر خودمون یک مسافری توی بوفه ما بود که هم قدش بلند بود و هم آدم خوش برخورد و سالمی به نظر میرسید ، لااقل در برخورد اول اینطور به نظرم اومد.
کمی با او گرم گرفتم و باهم صحبت شدیم ، آدم خون گرمی بود ، اسمش حمید بود و هم سن خودم بودش ، دانشجوی رشته پزشکی بود و برای دانشگاه به شهر ما می آمد ، شماره تلفن اش را گرفتم و چند روز بعد برای شام به منزل خودمون دعوتش کردیم ، او هم دعوت ما را پذیرفت و به خانه مان اومد.
ناهید هم کلا آدم راحتی هستش و با یک بلوز و شلوار جلو آمد و از حمید خوش آمد گویی کرد ، آدم سر به زیری بود و کمتر به ناهید نگاه میکرد ، حسابی تو نخش رفته بودم ، همون شب هم فوتبال رئال و بارسلونا بود که حمید طرفدار بارسا بود و من رئال ، بهش گفتم حمید اول فوتبال رو نگاه کنیم بعد شام بخوریم ، حمید که عاشق فوتبال بود گفت حتما اما ناهید هی قر میزد که شام سرد میشه.
خلاصه با کلی هیجان نشستیم و بازی رو تماشا کردیم که وسط بازی ناهید تخمه و تنقلات می آورد ، یک بار که خم شد چایی تعارف حمید کردش ، چاک سینه های سفیدش معلوم بود و حمید به محض این که چشمش به سینه های مرمری ناهید افتاد حالش یک طوری شد و چشمانش کمی باز شد اما با این وجود کمی معذب بود.
خلاصه اون شب ، شب اولی بود که با هم دیدار رسمی داشتیم و بعد از شام حمید گفتش من باید برم خوابگاه و فردا درس دارم ، من هم بهش گفتم حمید ازت خوشم اومده و یک روز وقت بزار بریم سینما ، حمید هم گفت باشه سر فرصت حتما میام.
چند روزی گذشت و بهش زنگ زدم و به سینما دعوتش کردم اولش گفت بزار برای بعدا اما من بهش گفتم دوشنبه ها سینما نصف بها هستش و فرصت رو از دست ندیم ، متقاعد شد که با ما بیاد سینما.
ظهر دوشنبه قرار سینما داشتیم ، شب قبلش با ناهید در مورد حمید صحبت کرده بود و مثله اینکه ناهید هم از حمید خوشش آمده بود و میگفت خیلی آدم بانمک و خونگرمی هستش.
وقتی تایم سینما رفتنمون اومد من بلیط ها را حساب کردم و طوری صندلی ها را تنظیم کردم که ناهید بین من و حمید قرار بگیره ، تخمه ها را هم از عمد گذاشتم روی پای ناهید که هم دست من بهش برسه هم حمید ، چند باری حواسم بهش بود که دست حمید و ناهید به همدیگه میخوره هنگام تخمه برداشتن و نشستن .
خلاصه بعد از اتمام فیلم که از سینما خارج می شدیم ، خیلی با احتیاط و بدون که حمید شک ک